جدول جو
جدول جو

معنی خوش آداب - جستجوی لغت در جدول جو

خوش آداب
(خوَشْ / خُشْ)
رسم و آداب دان. مؤدب. خوش رفتار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش آواز
تصویر خوش آواز
دارای آواز و صدای خوشایند و دلنشین
خوش خوٰان، خوش لحن، خوش نوا، خوش الحان، خوش گو، خوش سرا، عالی آوازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش رکاب
تصویر خوش رکاب
ویژگی مرکبی که رام و تربیت شده و خوب سواری می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش حساب
تصویر خوش حساب
ویژگی کسی که بدهی خود را سر موقع و بی تاخیر می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
قصبه ای است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه اش دلپسند، در قدیم شهری آباد بوده شیخ حسن چوپانی آنرا خراب نموده، اکنون قریب هزار باب خانه در آن معمور است و بخوبی آب و هوا مشهور می باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
آب شیرین و گوارا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال. (یادداشت مؤلف). شیرین حرکات:
غمزه اش از من بفرض گر طلبد جان بقرض
نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا.
آقا شاپوری (از آنندراج).
، خوش گوشت. مقابل بدادا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
آنکه آواز مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ماده.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(طِ نِ)
آنکه به سهولت گدازد. (یادداشت مؤلف) :
در دست فراق زرگر تو
چون نقرۀ خوش گداز گشتم.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ لُ / لَ)
خوش خلق. مقابل بدلعاب. بجوش. مرافق
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رِ)
اسب مطیع. اسب فرمانبردار و باتعلیم و رام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ حِ)
خوش معامله. آنکه در معامله دغلکاری ندارد. آنکه در داد و ستد و وام خواهی و وام گیری راست کردار است.
- آدم خوش حساب، آنکه دین خود رابموقع و بدون معطلی می پردازد. مقابل بدبده. مقابل بدحساب
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش آغور. خجسته. میمون. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، واقع در جنوب خاوری هشتیان با هوای سرد و 104 تن سکنه. راه ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خوش صدا. خوش الحان. خوش نغمه. خوش نوا. (یادداشت مؤلف) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی).
یکی پای کوب و دگر چنگ زن
سدیگر خوش آواز و انده شکن.
فردوسی.
بیارید گویا منادی گری
خوش آواز وز نامداران سری.
فردوسی.
برفتی خوش آواز گوینده ای
خردمند و درویش جوینده ای.
فردوسی.
مجلس نیکو آراستند و غلامان ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز در میان. (تاریخ بیهقی).
چو در سبزکله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.
نظامی.
زآن هر دو بریشم خوش آواز
برساز بسی بریشم ساز.
نظامی.
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکراندازتر.
نظامی.
سدیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود.
نظامی.
مغنی بیا چنگ را ساز کن
بگفتن گلو را خوش آواز کن.
نظامی.
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من.
مولوی.
چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب را از جریان... بازدارد. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان).
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی.
سعدی.
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را.
سعدی.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم.
حافظ.
- ناخوش آواز، کریه الصوت. بدصوت: ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند. (گلستان).
خدای این حافظان ناخوش آواز
بیامرزاد اگر ساکن بخوانند.
سعدی.
، نرم سخن. ملایم گوی. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو بشنید بهرام ازاو بازگشت
که بدساز دشمن خوش آواز گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در شمال باختری فیروزآباد و کنار راه عمومی فراشبند به فیروزآباد با آب و هوای گرم و 159 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش رکاب
تصویر خوش رکاب
مرکوبی که نیکو سواری دهد و تند رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش ادا
تصویر خوش ادا
نیکو اطوار، خوش احوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش آواز
تصویر خوش آواز
خوش نغمه، خوشنوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش حساب
تصویر خوش حساب
آنکه در دادوستد و وام خواهی و وام گیری راست کردار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش حساب
تصویر خوش حساب
((~. حِ))
کسی که وام و بدهی خود را در سر وعده پرداخت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوش رکاب
تصویر خوش رکاب
((~. رِ))
مرکوبی که نیکو سواری دهد و تند رود
فرهنگ فارسی معین
مطابق میل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امین، صحیح العمل، پاک حساب، خوش بده، خوش سودا، خوش معامله
متضاد: بدحساب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش الحان، خوشخوان، خوش نغمه، خوش نوا، خواننده، قوال، مغنی
متضاد: بدآواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیرین رفتار، شیرین حرکات، خوش خرام، نازرفتار، ملوس
متضاد: بدادا
فرهنگ واژه مترادف متضاد